علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

فاز دوم پروژۀ پوشک نشدن!!

امروز صبح مامان منو برد حموم تا منِ گل پسرو حموم کنه.... در حین حموم کردن یهو بلند شدم و علی رغم مخالفت مامانم از تو وان اومدم بیرون و یه گوشه نشستم و گلاب به روتون جیش کردم... 2 نبود آااااا 1 بود، که اگه 2 می بود فاتحۀ حموم و از همه مهم تر اعصابِ مامانم خونده می شد... در نتیجۀ این کاری که انجام دادم نتیجه ای مهم برای مامانم حاصل شد که در فرآیندِ از پوشک گرفتن بسیار موثره... و آن نتیجه این بود که مغزِ من آمادگی پیدا کرده که در مواقع لزوم فرمانِ جیش کردن و صادر کنه به خاطر همین بود که برای جیش کردن از وانم بیرون اومدم... پس من می تونم موقعِ جیش به مامانم اعلام کنم... و در نتیجه از صبح دوباره پوشک نشدم...و تا الان ...
12 تير 1392

پیستِ ماشین سواریِ وانی!!

در ادامۀ دسترسیِ من به وسایل حمام، هر روز مقداری از وقتم رو جهتِ بیرون آوردنِ وانِ چند کاره ام از حمام صرف می کنم... و وانِ چند کاره رو تبدیل به یک پیستِ موتورسواری می کنم و از پرشِ ماشین ها از روی تپه لذت می برم... و حالا به سمت این تپۀ زیبا پُل می زنم... در ادامۀ مطلب می تونی عکس های زیبایی رو از مسابقۀ ماشین های قدرتی ببینی!! هم چنین در ادامۀ مطلب از یک کامیون کنترل دارِ عتیقه!! رو نمایی شده است.....یادش بخیر... روزگاری با این کامیون خرگوش کوچولو رو دَدَر می بردم.... یاد باد آن روزگاران یاد باد!! فقط عکس!!!! تو رو خدا جدیت منو داشته باش... طوری بازی می کنم که انگار این یک مسابقۀ واقعیه!! ...
11 تير 1392

کتابِ معجزه آفرین!!!

ساعت 3 بعد از ظهر، خونمون، ورودیِ اتاقِ من اصولا در فرآیندِ بیدار شدنِ من سه حالت رخ می دهد: 1- برخی روزها ساعت 6:45 صبح همزمان با خروج بابایی و دایی محسن از منزل بیدار میشم و داد و بیداد می کنم که چرا منو با خودشون دَدَر نبردند... و به دنبالِ بی محلی کردن مامان نسبت به این حرکت دوباره به خوابِ ناز میرم.... 2- برخی روزها و طبق معمول ساعت هشت صبح بیدار میشم و مامانم و بیدار می کنم تا به کار و زندگیش برسه... 3- در مواردی هم که به ندرت رخ می دهد و همون روزهاست که آفتاب از سمتِ دیگه ای طلوع می کنه،تا ده صبح خوابم.... بسته به هر کدوم از موارد فوق ساعت خوابِ بعداز ظهرم متغییره... حال ما حالتی رو در نظر می گیریم که من ساعت...
11 تير 1392

آرزوی عجیب مامانم...

چند وقت پیش مامانم به وب آرمینا جون سر زده بود و دیده بود آرمینا انگشت شصت پاشو میبره توی دهنش.... ... و این گونه بود که مامانم بدجوری دچار یأس فلسفی شد فقط به دلایلی که الان میگم.... از اونجا که مامانِ من  مدت های مدیدی در نقش مارکوپولو مشغول به تحصیل در شهرهای مختلف بود، از نزدیک شاهدِ بزرگ شدنِ دو تا پسرخاله هام و یا هیچ نی نیِ دیگه ای نبوده و من اولین نی نی ای بودم که مامانم از نزدیک در جریانِ مراحل رُشدش بوده و به عبارتی میشه گفت "با کلۀ کچلِ ما اوستا شده"....و با اندکی تأمل میشه گفت من عهده دارِ نقشِ موشِ آزمایشگاهی بوده ام... اصلا فکر نکنی مامانِ من در مورد آموزش های نی نی داری ناشیانه عمل کرده...نه اصلاً....شما فکر کن د...
9 تير 1392

مسابقه...... مسابقه....

سلام دوستان عکس منو در حال خوردن قیمه تو پست ثابت دیدی...مگه نه؟؟؟ شما حتما گوشی داری؟؟؟ مگه نه؟؟؟ خودم الان گوشیت و دیدم!!!! بی زحمت گوشیِ خود را از جیب مبارک در آورده و یه اس ام اس به شمارۀ 20008080200 بزنید.... دست نگه دار اس ام اس خالی نه!!! شمارۀ 179 رو به 20008080200 اس ام اس کن. توجه داشته باش که این اس ام اس برای من خیلی ارزشمنده.... اس ام اس کن دیگه!! فرستادی؟؟؟ رفت؟؟؟ یک دنیا ممنون از لطفت لطفا به مامانم اعلام کن...آخه می دونی مامانِ من آخر قدرشناسیه...میخواد بیاد وبت و ازت تشکر کنه.... بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس از طرف علیرضا جون برای شما دوست با حال. ...
9 تير 1392

من نذر دارم!!!

خبر... خبر... هـــــــــــــــــــــــــــــــــورا جمعه صبح مامان جون و آقا جون ( مامان و بابای بابام) و دختر عمه ام مهتاب جون اومدند تهران پیش ما... و این گونه شد که سلسله دَدَرررر های ما شروع شد... و در این راستا بعد از ظهر جمعه بابایی ما رو برد بوستان ولایت...نــــــــــــــــــــــــــــه اشتباه نکن... اصلا فکر نکنی در کمالِ بی غُر غُری بابایی ما رو برد دَدَرررر .... نه کلی غُر زد تا ما رو برد...همش می گفت اونجا دوره!!! در هر صورت رفتیم و نمی دونی چقدر بهم خوش گذشت....جاتون سبز... آره درست فکر کردی فقط به من خوش گذشت شما فرض کن من رفته بودم گردش و دایی محسن و مامان و بابایی و بقیه اومده بودند دویِ ماراتون... ...
9 تير 1392

غذا بخور، غصه نخور!!

عمراً بتونی بفهمی که نوع دوستی برای من چقدر ارزشمنده.... باور نمی کنی؟؟؟ خوب از 118 بپرس بهت میگه!!!! چند شب پیش مامان موقعِ شام، سبزی خوردن هم آورده بود... تا سبد سبزی رسید، من به سرعت از جا پریدم و رفتم تو اتاق و اندکی بعد بعبعی به دست، برگشتم و با اشتیاق هر چه تمام تر به بعبعی علف (سبزی) دادم... اون شب گذشت و مامانم زورش اومد از جا بلند شه و از این همه خلاقیت من عکسبرداری کنه... فردا شد و مامانم شاد و شنگول بود و سبزی های موندۀ تو سبد، که تو خونمون طرفدار نداره (مرزه و نعناع) رو ریخت تو سبد تا خشک بشه و بده به اطرافیان و دوستان...(می بینی که مامانِ من استادِ استفادۀ بهینه ست!!!) و امـــــــــــــــــــــــــا من در یک...
7 تير 1392

انتظار به پایان رسید!!!

سلام به دوستان عزیزم بالاخره عکس انتخابی من هم تایید شد با کد: 179 از شما دوست عزیز و خالۀ مهربونم خواهشمندم شمارۀ کد این عکس (179) رو به شمارۀ پیامک 20008080200 پیامک کنید. ممنون میشم اگه با چند تا سیمکارت این کد رو برام بفرستید. در ضمن در صورت ارسال این کد به مامانم اطلاع رسانی کنید تا تعداد آرا رو داشته باشیم. خاله های مهربون اگه نی نی های شما در این مسابقه شرکت کردند به مامانم اطلاع بدید تا بهشون رای بدیم... تا یادت نرفته همین الان کد و بفرست که من دارم روی رای شما حساب می کنم. پیشاپیش یک دنیا ممنون از لطف همگی ...
6 تير 1392

دست نگه دارید!!!

سلام به خاله جون های محترم و عزیز و دوست داشتنی و ناناز و .....خیلی خوبِ خوبِ خوبِ خودم... اصلا نمی تونید تصور کنید چقدر همتون و دوست دارم مخصوصا خاله های مهربونی رو که الان بر طبق خواستۀ من عمل کنند!!! این سری از خاله ها رو ده ه ه ه ه ه ه تا دوست دارم... بدون شک همه می دونید که نی نی وبلاگ داره یه مسابقه برگزار می کنه با عنوان "غذا خوردنِ نی نی ها" و یا به عبارتی "نی نی شکمو"... هر کی ندونه شما که همیشه همراهِ من بودی می دونی که حداقل تو این شکمو بودن و غذا خوردن من گویِ سبقت و از همه می رُبایم!!! نکتۀ بعدی این که مامانِ من طبق معمول دیر دست به کار شده و میخواد ضربتی هم عمل کنه!!! امروز مامان چند تا عکس رو برای مسابقه ف...
5 تير 1392

منو بغل نکنید!!

دوشنبه شب ما مهمون داشتیم.. آوینا جون با مامان و باباش و مادر جون و پدرجونش مهمون ما بودند... ساعت نه شب بود که دایی محمد و خانومش تماس گرفتند و گفتند که نزدیک تهران اند و مامانم و حسابی غافلگیر کردند... نکتۀ مهم اینه که من حسابی بهم خوش گذشته این چند روزه آخه دایی محمد نیروی تازه نفسه و همش تا نق می زنم منو می بره دَدَر... دیروز با دایی محمد رفته بودم بیرون و طبق معمول اصرار داشتم منو بغل نکن ه و متاسفانه و در کمالِ خود رأیی سرم و انداخته بودم پایین و با سرعتی باور نکردنی راه خودم و می رفتم و اصلا به اطراف نگاه نمی کردم... اصلا فکر نکنی میخواستم دایی محمد به گردِ پام نرسه که یه وقت منو بر نگردونه خونه، نه، من با خودم فکر ...
5 تير 1392